من در سرزمین ژرمنها

من و نوشته هام و روزهای بارانی

من در سرزمین ژرمنها

من و نوشته هام و روزهای بارانی

چه زود گذشت

۱ )

سلام عزیز همیشه و هر روز من

سلام

سلام نازنینم مهربانم بداخلاقم

سلام

دلم برای احساس لحظه لحظه های 

با تو بودن تنگ شده


۲ )

دیدی چقدر زود گذشت ؟؟!!

دیدی از همان روزی که در فرودگاه آن کشور همسایه

با تو خداحافظی کردم

یک فصل دیگر هم گذشت ؟؟؟؟

یک فصل

با همه برگهایی که به زمین ریختند 

و فصلی دیگر از راه رسید

با همه برفهایی که هر از گاهی

زمین را سپید پوش میکند.


۳ )  

حالا ماهها گذشت 

و من میخندم   

بلند بلند

میخندم به همه آن گریه هایی  

که شبها میهمان من بود. 

میخندم به تمام آن دلتنگی هایی که آزارم میداد  

میخندم به تمامی آن افکار شومی که از تو دورم میکرد. 

 

۴ ) 

نمیدانم اگر من جای خدا بودم 

لحظه لحظه های زندگی را به همین زیبایی نقاشی میکردم ؟؟؟   

یا همه قطعات زنذگی را به همین لطافت 

چونان پازلی سخت  

به هم میبافتم ؟؟؟؟

 

۵ )  

حالا  که ماه هاست از تو دورم

بیشتر از گدشته احساست میکنم 

طوری قوی که انگار همه سلولهای وجودم 

پر شده از تو و مهربانی های بداخلاقت  

  

۶ ) 

 آی ..... 

آی تویی که صدایت زیباترین صدای دنیاست برای من 

میشنوی ؟؟؟؟  

صدایم رساست ؟؟؟ 

حتا اگر باز هم به دلتنگیهایم بخندم 

با صدای بلند فریاد میزنم  

عشقم دلم برایت تنگ شده  

 

۷ )   

شاید باور نکنی 

من حیرت زده ام از این همه اتفاق 

حیرت زده ام از این هم آغوشی سبز 

از این راز 

از این عشق 

از این فاصله 

از این دوری 

از این تفاوت 

از این وابستگی 

از این معرفت 

 

۸ ) 

دیشب 

هوا خیلی سرد بود 

و من ساده از نگاه آفتاب 

حس کردم تابستان شده 

وقتی که همه خیابانها را 

بدنبال آن ؛ حلقه ؛ ساده دوستداشتنی میگشتم 

انگشتان پاهایم چیزی شبیه قندیل بسته بود 

اما 

افکارم پر بود از تصاویری زیبا 

خودم را دیدیم در لباسی سپید  

و تو با آن قد بلندت در لباسی رسمی به رنگ مشکی 

ما دست در دست هم دادیم 

و همه هلهله کشان مشایعتمان میکردند 

و در میان آن همه شادی و نقل و اشک ذوق 

من همان حلقه ساده دوست داشتنی را 

به نشان محرمیت

درون انگشتت نشاندم 

و تو قول دادی هرگز از انگشتت بیرون نیاوری  

و همین رویای زیبای واقعی 

آنقدر گرمم کرد 

که از میدان اصلی شهر 

تا منزل  

با همان پاهای قندیل بسته 

پیاده آمدم . 

  

۹ ) 

چقدر نازت دادم 

از همان لحظه ای که برادرت 

عکسهای کودکیت را هدیه کرد به من 

نازت دادم 

آن اخم هایت را 

و آن چشمان خوش رنگت را  

و همه آن کودکی شیرینت را 

 

۱۰ ) 

راستی آدم برفی را دیدی ؟!! 

همان آدم برفی کوچکی که بچه های برادرت برای من و تو ساختنش  

اگر چه آفتاب آمد و دیگر خبری از آن آدم برفی نازنین نیست 

اما حس قشنگ داشتنش و آن عکسها همیشه میماند 

با این نظر موافقی ؟ 

 

۱۱ ) 

 نمیدانم چرا 

بعد از این همه ماه

که از دنیای امکانات اینترنتی دور بودم  

حالا

نمیتوانم بنویسم 

حرفهای دلم خیلی زیاد است 

اما نمیدانم 

چرا انگشتان یکجور زورکی بر روی صفحه مشکی کیبورد میچرخد.  

نمیدانم 

شاید ذهنم درگیر است 

درگیر آموختن زبان بیگانه ای 

یا اینکه انتظار میکشد تو از خواب بیدار شوی 

و من بگویم سلام عزیزم  

و تو به زور اخمهایت را باز کنی 

و با آن صدای شیرینت بگویی 

؛ صبحونه نمیخوری ؟؟ !! ؛ 

 

۱۲ ) 

ای دل بیقرار من 

حالا به آینده امیدارم 

همان آینده ای که من و تو میسازیمش 

با همان سادگی که تو دوستش داری
البته متفاوت تر از گذشته .... 

......  

...... 

...... 

...... 

...... 

حوصله ام سر رفت 

نمیخواهی از خواب بلند شوی ؟؟؟؟؟؟