من در سرزمین ژرمنها

من و نوشته هام و روزهای بارانی

من در سرزمین ژرمنها

من و نوشته هام و روزهای بارانی

بازگشت دوباره

حالا کمتر از یکماه است که از سفر ایران برگشته ام 

جدای از سوغاتیها و هدایایی که گرفتم 

نگاه عاشقانه مادرم

آغوش مهربان پدرم 

خنده های از ته دل خواهرکانم

و حضور بینهایت دوستانی که عاشقانه میخواهمشان با همه وجودم 

تنها انرژی و قدرت من برای در آغوش کشیدن آینده است


حالا خوشحالم 

جوانم

از زیبایی ام لذت میبرم

میخواهم بلند بلند فکر کنم

میخواهم بلند بلند بخندم

من دختر تابستانم

عاشق باران


به روزهای پایانی سال نزیدیک میشویم

باز همه جا پر شده از عشق و نور و درخت و زیبایی

و من 

هر روز درون آینه خودم را زیباتر از گذشته میبینم

زیبایم چون کسانی را دارم که عشق را میفهمند

و من از عشق سرشارم


حالا سه روز از اولین اجرای تاتر در کشور آلمان میگذرد

تجربه ای بی وصف

دوستان جدیدی عاشق 

و دنیایی که همیشه مرا در خود میبلعد

 

حالا که از سفر برگشتم 

شکل زندگیم جدید خواهد شد

حالا با کوله باری از تجربه و انرژی

میخواهم 2015 زیبای نازنین را با گرمی در آغوش بگیرم


پا از منزل که بیرون میگذاری 

مست از زیباییها و چراغها و نشانه های سال جدیدی

هر سو که بنگری 

برقی از کاجها خودنمایی میکند

و من با خود عهد بسته ام

نشانه هر چه باشد

من سرمست بک بطری آبم

مست میشوم در آغوشت

و تف میکنم به بد ذات زندگی

آفتاب میشوم روی موج

ستاره میشوم روی شب

شهد میشوم روی گل

لب میگیرم از بهار

عریان میخوابم با زمستان

ناز میکنم به بهشت

شک میکنم به تابلوها

خدا را در آغوش میگیرم

و 

دوباره شاعر میشوم


من ...

 
من امروز زنی هستم در آستانه 38 سالگی 
تمام عمرم به جز سالهای اخیر 
در کشورم ایران گذشت 
از جنوب تا شمال تا پایتخت 
راضی بودم ، همیشه موفق بودم 
تحصیلات ، شغل مناسب ، سفر های داخلی و خارجی ، کارهای هنری 
و مهمتر 
خانواده ایی پر از عشق و مهر و دوستی 
و دوستانی که قلبم برایشان میطپد
اینها همه سرمایه من در ایران بود و هست .

حالا اینجایم
در سرزمین ژرمنها
جایی که چشم آبیها با موههای بلوندشان خودنمایی میکنند 
هوای اینجا شبیه شمال ایران است
در شهری که من هستم بیشتر روزها باران میآید 
و این خیلی خوب است
دلم کمتر میگیرد 
باران همیشه همه چیز را برایم تداعی میکند ، تمام روزهای زندگی ام را
زیر باران راه میروم 
خیس میشوم
لذت میبرم از لرزش دانه های باران بر روی گونه ها و پوست بدنم 
و این یعنی عشق بازی با طبیعت
من عاشق بارانم 
عاشق به معنای واقعی 

و اما اینجا
وقتی به غربت مهاجرت میکنی 
شبیه کودکی هستی که هیچ وقت کودکی نکرده
خودت را در نهایت خردسالی در میان انبوهی از بزرگسالان میبینی 
که نه میفهمنت 
نه میفهمی شان 
گاهی لبخند میزنند 
نگاهت میکنند ، در آغوشت میگیرند 
می بوسنت ... می بوینت 
اما در دنیایی که با تو دنیا دنیا فاصله دارد 
از کشورت که دور میشوی 
شبیه همان بچه میشوی که باید در بزرگسالی بزرگ شوی 
باید بتوانی راه بروی
حرف بزنی
کارهای شخصی ات را خودت انجام بدهی
باید خرید کنی
درس بخوانی
یاد بگیری
یاد بگیری
یاد بگیری
باید یادبگیری گریه نکنی
غصه نخوری
اگر زخمی شدی تنهایی زخمهایت را پانسمان کنی
اگر افتادی دوباره بلند شوی
باید یاد بگیری گریه نکنی 
گریه نکنی 

من حالا
دقیقن همان کودکم 
کوذکی که دنیای کودکانه اش 
محبوس قوانین است 
محبوس جبر است 
محبوس شرایط سخت است 

اما من ، 
دلم میخواهد کودکی کنم
دلم یک بغل نرم و حمایتگر عاشقانه میخواهد
یاد گرفته ام را بروم 
یاد گرفته ام قوی باشم
اما 
دلم میخواهد گریه کنم
بلند بلند گریه کنم

کسی عاشقانه آغوشش را برایم باز میکند ؟؟؟
دلم یک بغل میخواهد و دستی که اشکهایم را پاک کند 
فقط همین !!!!

بعد از سالها ...

 
حالا دقیقن 2 سال و هشت ماه و 22 روز است که من به سرزمین ژرمنها  ( آلمان ) مهاجرت کردم 
و دقیقن 2 سال و 8 ماه و 22 روز است که پدر و مادرم را در آغوش نگرفته ام 
مثل برق و باد این روزهای پر از خاطره و تجربه گذشت
حتا سریعتر از اونچیزی که فکرش بکنی 
من
بانوی نقاشی 
سالهاست که وبلاگ مینویسم 
لحظه های بارانی 
من و تو باران
طعم گس خرمالو 
نقاشی با دستهای رنگی 
یک غزل سبز
 و  حالا 
در ادامه من و زندگی در سرزمین ژرمنها
البته وبلاگهای قبلی همه غیر فعال هستند 
به جز یک غزل سبز که بیشتر از سه سال در خاموشی به سر میبره
به هر حال اینجا خانه جدید منه
سبک نوشتاری همان شیوه قدیم
و شاید کمی محاوره ای 
اگر به دیدن بیایید 
حتمن خوشحالم خواهید کرد
دوستدار شما
بانوی نقاشی